Masoud

احساسم را به دار آویختم
منطقم را به گلوله بستم
لعنت به هر دو که عمری بازیم دادند
دیگر بس است، میخواهم کمی به چشمانم اعتماد کنم!

احساسم را به دار آویختم
منطقم را به گلوله بستم
لعنت به هر دو که عمری بازیم دادند
دیگر بس است، میخواهم کمی به چشمانم اعتماد کنم!

دلم می خواست کسی باشد
که مرا بلد باشد.
بلد بودن مهم تر از عاشق بودن
یا حتی دوست داشتن است.
کسی که تو را بلد باشد،
با تمام پستی بلندی هایت کنار می آید!
می داند کی سکوت کند،
کی دزدکی نگاهت کند،
کی سرت داد بزند..
و کی در اوج عصبانیت
محکم در آغوشت بگیرد
کاش کسی باشد
که مرا بلد باشد.

بیقرار توام و در دل تنگم گِلههاست
آه! بیتاب شدن، عادت کم حوصلههاست
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصلههاست
آسمان با قفس تَنگ چه فرقی دارد؟
«بال» وقتی قفس پَر زدن چلچلههاست
بیتو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزلههاست
باز میپرسمت از مسئلهی دوری و عشق
و سکوت تو جواب همهی مسئلههاست

آوار یعنی
نداشتن شانه های "تو"
وقتی دلتنگی هایم در من فرو می ریزد
و خشت به خشت
ویران میشوم

بگذار بگویند مغرور است !
بگذار بگویند
چشم به نگاهِ هیچکس نمی دوزد !
اصلا بگذار هرکه هرچه می خواهد بگوید...
تو که بیایی خواهند دید
آن مغرورِ تنهاناز و نیازش را
خرجِ هر غریبه ای نمی کرده...
بگذار ببینند
عاشقی می کند..
می خندد..
در آغوش می گیرد..
چشم می دوزد !
اما....
تنها به نگاهِ تو !
بگذار هرکه هرچه می خواهد بگوید...
تو که بیایی دنیا
آن رویِ مرا خواهد دید...
آن رویِ پنهانم را...
آن رویِ عاشقم را...!
 

تو ماه را
بیشتر از همه دوست میداشتی
و حالا
ماه هر شب
تو را به یاد من میآورد
میخواهم فراموشت كنم
اما این ماه
با هیچ دستمالی
از پنجرهها پاك نمیشود ...

وقتی که زندگی من
هیچ چیز نبود
هیچ چیز به جز تیک تاک ساعت دیواری
دریافتم
باید، باید، باید
دیوانه وار دوست بدارم
کسی را که مثل هیچ کس نیست

تو را با پنج حسم میخواهمت
بو میکنم موهایت را
لمس میکنم دستهایت را
چشم میدوزم به چشمهایت
گوش میدهم به صدای نفسهایت
و مزه میکنم لبهایت را
نشانی قلبت را هرگز از یاد نبرده ام
فرسنگها هم دور باشی
هوایت که به سرم بزند
می نشانمت…
کنار رویا هایم
دستهای دلواپسی ام را
قفل میکنم به بودنت…
تو…
همان جان منی…
که گاهی می رسی به لبهایم….