مسعود

سفر كن

به هيچكس هم نگو !

‏یک رابطه عاشقانه را

زندگى كن

و به هيچكس هم نگو !!

‏شاد زندگى كن و به

هيچكس هم نگو !!!

‏آدمها

‏چيزهاى قشنگ را

‏خراب میکنند

مسعود

ما در به رویِ خلق فرو بسته‌ایم باز

در شاهدِ خیالِ تو پیوسته‌ایم باز

دل جوش می‌زند ز تمنّای وصلِ تو

ما را مَبین که ساکن و آهسته‌ایم باز

با هجر و درد و محنت و اندوهِ عشقِ تو

یک اتفاق کرده و نَگْسسته‌ایم باز

رنگِ ریا و زنگِ نفاق و نشانِ کبر

از خود به خونِ دیده فرو شسته‌ایم باز

ای سنگدل! که تیغِ جفا بر کشیده‌ای

رُوْ مرهمی بساز که دلخسته‌ایم باز

گفتی: به راستی دلت از ما شکسته شد؟

خود کِی درست بود؟ که بِشْکسته‌ایم باز

ما را تویی ز هر دو جهان و به یادِ تو

چون "اوحدی" ز هر دو جهان رَسته‌ایم باز...

مسعود

كسى خواهد آمد!

لطيف و مهربان!كه در همه ى غرق شدن ها،

كنارت مى ماند مانند شاخه ى درختى كه روى آب باعثِ نجات است...

‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌

مسعود


اگر تو نبودى عشق نبود
همين طور اصرارى براى ادامه ى زندگى
اگر تو نبودى
زمين يك زير سيگارى گلى بود
جايى
براى خاموش كردن بى حوصلگى ها
اگر تو نبودى
من كاملا بيكار بودم
هيچ كارى در اين دنيا ندارم
جز دوست داشتن تو


آریا

آمدی وقتی که دیگر بی نهایت دیر شد

آن جوانی که رهایش کرده بودی پیرشد

آریا

گاهی برآورده شدن آرزوی یک نفر

از مسیر قلب تو میگذره

راه باش

خدا واست جبران میکنه

آریا

هر جا مطابق میلت نشد برو

فرق تو با درخت همین پای رفتن است

آریا

شب های که من به یاد تو بیدار بودم

عبادت اگر بود مونی جز من وجود نداشت

آریا

دلم را هیچ کس مانند او دیگر نخواهد برد

خودش هم خوب می‌داند کسی با او برابر نیست

آریا


یک روز بر میگردی

شاید فردا...

اما دیگر دوستت نخواهم داشت!

تو دیگر عطر قبل از رفتنت را نمیدهی!

من عاشق تویی هستم که نرفت و

هنوز هم عصرها در دل یک قاب عکس چوبی؛

با عشق...

سرش را روی تخت خواب خصوصی شانه ام

به رویا می برد!

آریا

از چشمت افتادم !

ملالی نیست...

موجواره حلقه می‌بندم

در خاطر ِ باکره‌ی نیلوفر

جایی که عشق پا می‌گیرد

با رقص ِ درناها

به ساز ِ کوک شده از کوچ

- در سایه‌ی سکوت مرداب....

آریا‌

آرام

بیصدا

دور از چشم همه

هر کدام یک گوشه از جهان

حوالیِ شب هایِ مهتابی

در جوارِ شعله هایِ آتشُ سرخِ دلتنگی

و عصیانِ تنهایی مان

هم چنان

به دوست داشتنِ آنهایی مشغولیم

که بی خبرند

که غافل اند

مسعود

مثل گل های ترک خورده کاشی شده ام

بعد تو پیر که نه من متلاشی شده ام

مسعود

چیزی که از زندگی دیدم همین بود

جهان سنگ دل تر از آن بود که کمکم کند

و خدا ساکت تر از آن بود که انتظارش را داشتم

مسعود

دلتنگ نبودی که مرا خوب بفهمی

هر بار دلم یاد تو افتاد شکستم

مسعود

نیمه شب شد دل من در تب و تاب است هنوز

یاد آن شب که دلش را به دلم داد بخیر

مسعود

به گلو بغض و به لب اشک و به آغوشم درد

شانه ای ای نیست ولی شکر که دیواری هست !

مسعود

ترسم که تو هم یار وفادار نباشی

عاشق کش و معشوق نگه دار نباشی

من از غم تو هر روز دو صد بار بمیرم

تو از دل من هیچ خبردار نباشی

مسعود

دیدی ای دل که سر انجام. تو تنها ماندی؟

همه رفتند و تو از قافله ها. جا ماندی؟

دیدی ای دل که دلت را همگی. زخم زدن؟

و تو با قلب ترک خورده. همینجا ماندی.؟

دیدی ای دل که دل هیچکسی. تنگ نشده؟

وتو بیهوده در اندیشه ی. فردا ماندی؟

مسعود

با اجازه غزلی تازه فدایت کردم

بر سر سجده نه در شعر دعایت کردم

با اجازه از همه دست کشیدم امشب

وتو را از وسط جمع سایت کردم

با اجازه از تو و چشم ولبت می‌گویم

چه کنم دست خودم نیست هوایت کردم

مسعود

یک نفر دارد مرا هر دم هوایی میکند

عاشقم کرده ولی بی اعتنایی میکند

بی وفا با اینکه می‌داند دلم درگیر اوست

مثل یک بیگانه او از من جدایی میکند

مسعود

دل بریدم تا نبینم. دوست با من دشمن است

دل بریدن گاه. تنها راه عاشق ماندن است

هر کسی از عشق. با خود یادگاری می برد

یادگار من غمی. در جان و زخمی بر تن است

من غمم. جای مرا با شادمانی پرکن

هرکجا چشمی بگردانی. نشانی از من است