
من آن قدر دلتنگت بودم که
تمام شب را نخوابیدم
البته بگویم این نخوابیدن ها
برای یک شب و دو شب نیست
تقریبا این داستان هر شب من است
گاهی می خواهم بی خیال شوم و
با خودم می گویم که بس است
چه قدر خودم را برای کسی که نیست بیازارم
چه قدر برای کسی
که نبودن را انتخاب کرده
چشم به راه نشسته و منتظر بمانم
اما نه ، دل من این حرف ها حالی اش نمی شود
یک کلام ، همانی که گفت را هر روز
بر سرم می کوبد
آخر تو بگو من با این دل لجباز
که رسیدن به تو را از من می خواهدچه کنم؟!
گمان می کنی که می گذارد
لحظه ای آب خوش از گلویم پایین رود
گمان می کنی می گذارد شبی آرام بگیرم
تو رفتی و تنها چیزی که ماند
چشم هایی اشک آلود و سینه ای پر از غم بود
تو تمام وجود مرا تکه تکه کردی و
با خودت بردی
تو مرا کشتی قبل از این که بمیرم
حسرت گرفتن دستانت
در آغوش کشیدنت ، بوسیدنت
این هاست که مایه ی شب زنده داری های من است
باعث دلتنگی هایم تویی که دیگر ندارمت...
متولد بهمن هستم اینجا من دکلمه و اشعار ثبت میکنم